یلدای گمشده!
اشکان پسری 25 ساله بود که تازه از تهران به یکی از شهرای اطراف گیلان نقل مکان کرده بود.توی این شهر مردم زیادی زندگی نمیکردن و اکثر اهالی شهر هم دیگرو میشناختن. اهالی شهر با تازه واردها زیاد جور نبودن اما اشکان با این موضوع کنار اومد. توی اون شهر فقط یک کلانتری وجود داشت که داخل کلانتری هم یک کاراگاه مشغول به کار بود.

بعد سه هفته اشکان برای خودش دوستایی پیدا کرد که اسم دوستاش نیما,یلدا,ساسان,حسین,زهرا و سارا بود.اونا توی یه پیام رسان اینترنتی گروهی داشتن که باهم در ارتباط باشن. همه ی اعضای گروه میدونستن که اشکان و یلدا هم دیگرو دوست دارن و برای همین بود که سر به سرشون میزاشتن و باهاشون شوخی میکردن. همه چی داشت خوب پیش میرفت, حالا دیگه اشکان رو کل شهر میشناختن و برای خودش یه کار خوب پیدا کرد.
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یهو سر تیتر همه ی روزنامه های شهر شد این خبر :
جسد دختری به اسم یلدا پیدا شد!

 روزنامه یلدا

طولی نکشید که کل شهر متوجه این خبر بشن, تقریبا همه جا بحث درمورد یلدا بود. پس نیروهای پلیس و کارآگاه شروع به بازجویی از نزدیکان یلدا کردن تا قاتل رو پیدا کنن. متهم اصلی این پرونده کسی نبود جز اشکان, کارآگاه همون روز دستور دستگیری اشکان رو داد تا از اون بازجویی بشه...